بارادباراد، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

روزهای زندگی با تو...

زردی گرفتن پسرم

سلام پسر قشنگم می خوام برات از روزی که زردی گرفتی بنویسم، البته اکثر بچه ها وقتی به دنیا میان میگرین اما همین یه خاطره تلخه برای پدر و مادر چون نوزادشون که تازه به دنیا اومده مریض میشه و این اولین خاطره تلخ مریضی بچه هاست برای مامان باباها . ۴ روز بعد از اینکه بدنیا اومدی زردی گرفتی و متاسفانه مجبور شدیم یه شب بیمارستان بستریت کنیم قشنگ مامان چون باید زیر دستگاه بمونی تا زردیت بیاد پایین. نمیدونی اونشب به من چی گذشت از بس گریه کرده بودم صبح فرداش چشمام دیگه باز نمیشد، آخه دیدن صورت ماه و مظلوم تو تو اون حالت جیگرم رو آتش میزد. خداروشکر فقط یه شب نگهت داشتند و فردا ظهرش مرخصت کردن، اما فرداش دوباره زردیت رفت بالا و اینبار دیگه  بیمارستان...
4 بهمن 1392

خاطره روز زایمان

سلام پسر نازم، همه هستی من، روز چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۲ بهترین روز زندگی من بود  چون  شما قرار بود  بعد از ۹ ماه بیای تو بغلم نمیدونی چقدر استرس داشتم یا شاید بگم هیجان زده بودم. صبح روز چهارشنبه ساعت ۵:۳۰ من و بابایی از خواب بیدار شدیم آخه باید ساعت ۶:۳۰ بیمارستان می بودیم، دیگه زود حاضر شدیم و من برای آخرین بار رفتم تو اطاقت تا ببینم همه چیز مرتبه؟؟ و بابایی ازم فیلم گرفت منم یکم برات سخنرانی کردم که تو فیلمت هست و بعدا  ایشالله میبینی . بعدش آخرین عکس هارو من و بابایی از خودمون و از آخرین لحظات زندگی شما تو دل مامان گرفتیم . قبل از رفتن به بیمارستان رفتیم دنبال خاله پگاه و مامان جونی و بعدش به طرف بیمارستان صارم  ...
4 بهمن 1392

شروعی دوباره پس از ۴ ماه

سلام پسر قشنگم تویی که با اومدنت به زندگیمون همه چیز رنگ مهربونی و عشق گرفت. امروز که اومدم وبلاگت رپ آپدیت کنم دقیقا ۴ ماه و ۵ روز از تولدت میگذره و حالا بعد از ۴ ماه من یکم وقت دارم که خاطرات زندگی شیرین ۳ نفره مون رو بنویسم . دوست دارم همه هستی من ......  
3 بهمن 1392
1